سفارش تبلیغ
صبا ویژن

funscrape.com

برای دلخوشی خودم مینویسم

 نوشته هایی که شاید یادگاری باشد  

از روزهایی که همدمی نبود مرا 

تا سر بر شانه هایش گذارم   

وناگفته هایم را برایش بازگویم  







تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 11:10 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

Click to view full size image






تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 11:8 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

گفتم بیا ای هستیم حال پریشانم نگر       

                                                  گفتا مگو از عاشی در پیش من بار دگر

گفتم نگار دلربا عشقت به دل دارم هنوز      

                                                   گفتا اگر خواهی سرا در اتش عشقم بسوز

گفتم چرا در قلب من خواهی کنی ویرانگری   

                                                 گفتا که رسم دلبران آزردن و افسونگریست

گفتم نخواهم زندگی بی سرو تو در حسرتم

                                              گفتا مگر دیوانه ای در عقل تو در حیرتم

گفتم اگر رخصت دهی آیم به قربانت شوم

                                             گفتا که میخواهی مگر من عاتل جانت شوم؟

گفتم که به فاطمه کی میدهی یک وعده دیدار خود

                                            گفتا که بیهوده دل خوش نکن به دیدار من

گفتم خوش آن ساعت که تو با قهر  و با نازم کشی

                                        گفتا که بیزارم ز تو بیهوده نازم مکش.........

رفت ولی حسرتش هنوزم رو دلم مونده و خودش هم اینو خوب میدونه....






تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 11:6 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

 

منو ببخش عزیزم که هرچی میگفتی به راحتی باور میکردم


منو ببخش که توخوابم نمیدیدم بهم دروغ بگی


منو ببخش که اولش دوست داشتم بعدشم عاشقت شدم و در آخر هم مجنونت


منو ببخش که نمی دونستم جنون همون دیوانگیه

منو ببخش که بخاطر تو شب روز کارم شده بود غصه خوردن

منو ببخشد که خیال میکردم واقعا اون همه حرفیکه به من زدی همش راست بوده

منو ببخش که مجبورم کردی بخاطر تو چشمامو رو همه چی ببندم


منو ببخش عزیزه دلم که خدارو بخاطرت فراموش کردم


منو ببخش در که در رویای تصور داشتم تو ناراحتی

منو ببخش که در خیالم میگفتم تو واقعا ناراحتی ومن باید خوشحالت کنم

منو ببخش که برای خندیدن تو همه کاری کردم حتی از اعتقادم گذشتم

منو ببخش که وقتی در خیال خودم تو رو میخندوندم تو به سادگی من ریسه میرفتی

منو ببخش که به خودم میگفتم تو تنهایی و بی کسی

منو ببخش وقتی تصویر خوشحالی هاتو دیدم باورم نشد

منو ببخش که وقتی دروغ هاتو با چشم خودم دیدم باورم نشد

منو ببخش وقتی خیانتتو دیدم بازم باورم نشد

منو ببخش که مجبور بودی بخاطر هوس به من دروغ بگی

منو ببخش که یه دل صادقِ بدون هیچ چشم داشتی مفتی دادم بهت


منو ببخش که وقتی دلمو شکستی خم به ابرو نیاوردم

منو ببخش وقتی دلمو له کردی نزاشتم چیزی متوجه بشی

منو ببخش که سوختم و ساختم در درونم بدون اینکه متوجه بشی

منو ببخش که همه بهم گفتن تو یه دروغگو هستی ولی بازم باور نکردم

منو ببخش که خودتم میگفتی من دروغگو هستم ولی بازم باورم نشد

منو ببخش که مادرت هم میگفت تو دروغگو هستی بازم بارو نکردم

منوببخش که چشمامم وقتی گفت تو دروغگو خائن هستی اونارو نابینا کردم

منو ببخش که دیگه نمی تونم دروغ ها و خیانت هاتو ببینم

منو ببخش فقط حداقل بخاطر خدایکه نداری و نمیشناسی






تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 11:4 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

 

یکی را دوست می دارم ولی او باور ندارد!

 

یکی را دوست می دارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او می گذرانم!

 

کسی را دوست می دارم که می دانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمی توانم دستانش را بفشارم!

 

یکی را دوست می دارم بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد!

 

یکی را دوست می دارم که می دانم او دیگر برایم یکی نیست، او برایم یک دنیاست!

 

یکی را برای همیشه دوست می دارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا!

 

کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم!

 

یکی را تا ابد دوست می دارم ،کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است!

 

و یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست می دارم ، کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید!

 

لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش بسوی دیگری بود!

 

آری یکی را از ته دل صادقانه دوست می دارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او می روم!

 

کسی را دوست می دارم که برای من بهترین است از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است!

 

یکی را دوست می دارم ،ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد!

 

نمی داند که چقدر دوستش دارم، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است!

 

یکی را با همین قلب شکسته ام ،با تمام احساساتم ،بی بهانه دوست می دارم!

 

کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد!

 

یکی را بیشتر از همه کس دوست می دارم، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی دوست نمی دارد!

 

یکی را دوست می دارم...

 

با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما....

 

                                                             من دیوانه تنها او را دوست می دارم.....






تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 11:0 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

 

متشکرم

برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.

برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.

برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.

برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.

برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.

برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.

برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.

برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.

برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.

برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم"

برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.

برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.

برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.

برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.

برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.

برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.



به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که :

لبخند من به تو یعنی " عاشقانه دوستت می دارم "

آغوش من همیشه برای تو باز است.

همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.

همیشه پشتیبانت هستم.

من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.

فقط کافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.

من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.

در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.

همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.

همین الان در فکر تو هستم.

تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.

من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.

هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.

من هنوز در چشمانت گم شده هستم.

تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری






تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 10:59 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

وقتی میشی نیاز من که نباشی پیش من
اشکهای چشمامو ببین که میریزه به پای تو
بازم که بیقرارمو دلواپسی نگاه تو
تموم هستی منی بمون همیشه پیش من
اگر شدم عاشق تو نزار بیتاب بمونم
لا لایی شبام تویی نزار که بی خواب بمونم
دارم برات شعر میخونم شاید به یادم بمونی
فقط یه چیز اذت میخوام همیشه عاشق بمونی
دوست دارم خیلی کمه ولی جز این چیزی نبود
واژه ها رو ولش کنیم عشقمو از چشام بخون






تاریخ : یکشنبه 91/2/10 | 12:23 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()

 

از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.


می ای دنبالم؟


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟


به خودش امد: اره . همین الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.






تاریخ : شنبه 91/2/9 | 11:45 عصر | نویسنده : م- غ | نظرات ()

  

 






تاریخ : شنبه 91/2/9 | 11:42 عصر | نویسنده : م- غ | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.