هیچ وقت رفتنت باورم نشد
دل کندنت باور من و دل نشد
رفتی و ندیدی اشک تنهاییم را
غصه خوردن این بی کسیم را
دل سپردی به غبار غریبانه ای
بردی ازیاد بوی اشنایی
میدانم خنده در حوابت شعر من است
میدانم سهم من نشیدن صدای دلم است
ای اشنایه من به انتظارت هنوز نشسته ام
خواهم نشست تا وقت روشنی دیده ام
گر شود سالها صد و روزها هزار
از یاد نخوام بردت هیچ وقت تا قرار
بیا و شادم کن به دیدارت تا بسپارم
دل به تو و جبران گذشته نامردم
قول دهم به تو بریزم تا مرگ قلب خود
هرلحظه تپش و عشق قلب خود
بشکن غرورت و فرصتی دوباره ده
تا به جلوی پایت زنم زانو و اجازه ده
کمکم کن نگزار در فراق عشقت بمیرم
تا به امید دیدار دوبارت اشک بریزم
تاریخ : پنج شنبه 90/2/29 | 10:40 عصر | نویسنده : م- غ | نظرات ()