بگذار بمیرم ....
تا دربهشت جاویدان آغوشت ? به دیدارت شتابم
مرا که اسیر این جهان مه آلود گشته ام
بگذار بسوزم و بسازم
با تیری که سینه ام را دو نیم کرده و با شهر ویرانی
که با ذوق بنا نهاده شده ...
بگذار بگیرم
بر سر گور لحظه هایی که همه دربی تو بودن گذشت
بگذار ببندم
چشمانی را که هرگز به نگاهت ره نیافت
بگذار بگذرم
از هر چه خوشی ست ? سهم من از این دیار ? تنهایی و
اشک و حسرت است ...
قسم به نگاهت !
قسم به لحظه های با تو بودن ...!
قسم به آوارگی دل پریشانم ... !
تاریخ : سه شنبه 90/4/21 | 12:5 صبح | نویسنده : م- غ | نظرات ()