هوای سرد را امشب برای خنده میخواهم
برای زندگی اما دلی فرخنده می خواهم
و میخواهم که تو باشی و من باشم کنار تو
و من باشم کسی با تو اسیر و هم قطار تو
نمی خواهم شبی باشد شبیه قصه دیشب
فقط میخواهم امشب من، تو باشی مالک امشب
تو از من دوری و من هم ز تو دورم نمیدانی
نمیدانی ولی این را برای غصه میخوانی
خدای مهربان امشب، تمام شعر میلرزد
خدا داند که این بودن به مرگ مهر می ارزد
نمیدانم خدایا من چرا میخواهمش هر شب
و او پیشم نباشد من چنان میسوختم در تب
دو دستم دستگیرش شد و دستانش اسیرم کرد
شدم من جیره خوار او اسیر غصه ها و درد
دو چشمانش برای من شبیه شیشه عمرم
و من فرهادم و حسّم شده چون تیشه عمرم
نمیگویم من از دردی که در سینه نهان دارم
نمیگویم که من هرشب برایش اشک میبارم
نمیگویم که من هستم اسیر چشم های او
کمند گیسوانش هم کشد دل را برد هر سو
منم درگیرم و دردم به صد درمان نمیریزد
اگر یادت نیاید هم ز چشمم اشک میریزد